كارگاه‌هاي آموزش دستورنامه رابرت (كادرها)
کتاب کادرها منتشر می‌کند:

دموکراسی حقیقی؛ طلیعه کمونیزم؟

(فصل ششم: جمع‌بندی‌های تئوریک و چشم‌اندازهای سیاسی)
پنج شنبه 23 مه 2024 بوسيله‌ى گروه نويسندگان

«دموکراسی حقیقی؛ طلعیه کمونیزم» عنوان دومین کتاب از سه‌گانه‌ی آلکساندروس کریسیس است که با عنوان فرعی «مارکس دموکراسی» به زبان انگلیسی منتشر شده است و دفتر کارگاه‌های آموزش دستورنامه رابرت (کادرها) ترجمه آن را در دست دارد. عنوان فرعی کتاب نخست این سه‌گانه «مارکس شورشی» و عنوان سومین کتاب آن «مارکس کمونیزم» است.

خاطر نشان می‌کند دفتر کادرها در نظر دارد از این منظر محتوای این سه کتاب را مورد نقادی قرار دهد که اگر «دموکراسی حقیقی»، به معنای «جوامع مردم خود‌قانون‌گذار» باشد، در آن صورت چرا نباید آن را به عنوان «طلیعه کمونیزم» معرفی کرد و چرا چنین اقدامی جز پارادوکس در عمل و در اندیشه نمی‌تواند باشد.

بدیهی است دفتر کادرها، خواهد کوشید با استناد به علم حقوق پارلمانی، یا در واقع با استناد به علم «ولایت مطلق مردم» (Sovereignty) این تئوری را تبیین کند. آیا موفق خواهد شد؟

گفتنی است این نوشته‌ها به عنوان اقلام آموزشی برای بحث در «گام‌راه سیاست»، یکی از گام‌راه‌های دوازدهگانه «مدرسه حقوق پارلمانی» تدارک دیده می‌شوند. برای این گام‌راه، تا کنون کتاب «موکراسی آتنی»‌ نیز به فارسی ترجمه شده است که به زودی منتشر خواهد شد.

هدف از تأسیس «مدرسه حقوق پارلمانی» دعوت از فعالان اجتماعی جوان و دانش‌آموخته از رشته‌های مربوطه است که با علم و عمل (پروفشن) حاکمیت مردم آشنا شده و مهارت ساخت جوامع مردم‌خودقانون‌گذار را کسب کنند و در ساختن چنین جوامعی پیش‌قدم شوند.

از آنجا که در پیشگفتار بیست و هفتمین دفتر خاطرات زیرخاکی، ویژه اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ به مفهوم «جوامع مردم خود‌قانون‌گذار»‌ به مثابه «دموکراسی حقیقی»‌ اشاره شده است، لازم بود ترجمه فارسی بخش ششم کتاب «دموکراسی حقیقی؛ طلیه کمونیزم»، با عنوان «جمع‌بندی‌های تئوریک و چشم‌اندازهای سیاسی» در اختیار علاقمندان قرار بگیرد.

لازم به یادآوری است که این ترجمه نهایی نیست و قبل از انتشار نهایی کتاب، بازنگری خواهد شد. متن ترجمه فصل ششم کتاب «دموکراسی حقیقی؛ طلیعه کمونیسم» در ادامه تقدیم می‌شود:

فصل ۶

جمع‌بندی‌های تئوریک و چشم‌اندازهای سیاسی

در آخرین بخش این اثر، و با هدف ارتباط مستقیم‌تر با خواننده، به پرسش نخستین، که مبنای تحلیل من را تشکیل می‌داد و در ابتدا مطرح شد، برمی‌گردم: آیا به صورت بالقوه تئوری دموکراسی مارکسی، تئوری سیاسی مارکسی، وجود دارد؟
در پی بحث‌هایی که تا اینجا مطرح شده است، و با توجه به شواهد ارایه شده، شکی نیست که مارکس حتی پیش از پیکار کمونیستی‌اش، به تئوری سیاسی و تئوری دموکراسی خودش شکل داده بود. و این امر در خلاء رخ نداد و از طریق رویکرد انتقادی و استعلای تئوری‌های سیاسی مدرن و باستانی، که به نظرات پیش‌کمونیستی مارکس در مورد سیاست و دولت مربوط می‌شوند، حاصل شد. این نظرات برای فهم گذار مارکس به کمونیسم به مثابه یک جنبش و نیز یک شکل‌بندی اجتماعی اساسی مهم هستند، اما همچنین برای مواجهه خود ما با ایدئولوزی دموکراسیٍ به اصطلاح پارلمانی معاصر نیز اهمیت دارند. در این ارتباط، مفهوم پیش‌کمونیستی دموکراسی، که در تمایزش با دموکراسی دولت‌‌‌شهر باستانی و تئوری‌های مدرن دولت لیبرال، هر دو، به مثابه یک «لحظه» در فرایند دیالکتیکی که منجر به کمونیسم می‌شود، فهمیده شد، یک موضوع سیاسی ‌ـ‌‌عملی و نه آکادمیک ـ اسکولاستیک است.

این تحقیق با بررسی مفصل عناصری که تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی مارکسی را تشکیل می‌دهند، این موضع را استنتاج و تأیید می‌کند که موضوع بنیادین تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسیْ خود‌مختاری ، و به طور خاص، تعریف مردم به مثابه فاعل جمعی با اقتدار تام است. نیازی به گفتن نیست، برای مارکس، آنچه عملاً مهم است نوع صرفاً صوری/قانونیِ حکومت نیست، بلکه رویه اساسی/حقیقی قانون‌گذاری است. به ویژه، تشکّل مردم به مثابه قدرت مطلق حاکم و کارکرد آنان به مثابه دموسٍ خودقانون‌گذارْ هسته دموکراسی مارکسی، «دموکراسی حقیقی» را شکل می‌دهد.

از این چشم‌انداز، درست است که، همراه با میگويل آبنسور، استدلال شود «پروژه مارکس در نقد ۱۸۴۳، اندیشیدن به جوهر صورت سیاسی از نطقه نظر فاعل واقعی به مثابه دموس است». چون نقش او، مارکسِ دموکراسی، به ویژه آنطور که در دست‌نوشته ۱۸۴۳ ظاهر می‌شود، آنچه را که اغلب سوءتفسیر یا حتی فراموش شد بسیار روشن می‌سازد: خصوصیت دموکراتیک یک سیستم سیاسی در درجه اول نه در سطح حکومت انتخابی ، بلکه در سطح قدرت قانون‌گذاری ارزیابی می‌شود، جایی که کارکرد اساسی مردم به عنوان قانون‌گذار با اقتدار تام – یعنی دموس ـ مورد بررسی و ارزیابی قرار می‌گیرد .

به عبارت دیگر، اگر تأثیر بی‌چون و چرای روسو، سی‌یّس، و تئوری و پراکتیس ژاکوبینی بر مارکس دموکرات را به حساب آوریم، که با دقت تئوری سیاسی و تاریخ انقلاب فرانسه را مطالعه می‌کرد، مفهوم مارکس از دموکراسی با تشکل مردم به مثابه دموس با اقتدار تام هم‌معنا می‌شود.

در عین حال، یادآوی و بیان دوباره این نکته ارزشمند است که مارکسِ شهروند، حتی پیش از آنکه به مطالعه نقد اقتصاد سیاسی برگردد، منافع خصوصی مخالف جامعه مدنی را مورد بررسی قرار داد و به راه حل معمای اقتدار تام مردم، نه در سطح دولت (سیاسی) به معنای دقیق این کلمه بلکه در روند دیالکتیکی استعلای جدایی بین دولت سیاسی و جامعه مدنی، نزدیک شد: یعنی، در متن «دموکراسی حقیقی».

همه می‌دانند که مارکس، به عنوان یک دانشجو و دلباخته فرهنگ یونان باستان، چارچوب ارزشی دموکراسی آتنی را، به ویژه آنطور که بر سنگ‌ قبر پریکلس نوشته شده است، می‌شناخت و قدر می‌دانست: «نمی‌گوییم کسی که به سیاست علاقه ندارد در فکر کار خویش است؛ می‌گوییم اصلاً اینجا کاری ندارد». چنین شخصی اخلاقاً از سوی پالیس محکوم می‌شد زیرا تصمیم گرفته بود خودش را از شهروندی، یعنی، عضو فعال وجود دسته‌جمعی یک پالیس بودن، خارج کند.
بی‌شک، عقیده آتنی در مورد پالیس و دموکراسی و مفهوم پیش‌کمونیتی مارکس از دموکراسی یکی نیستند. من با موضع ریچارد ن، هانت، یکی از دقیق‌ترین دانشمدان ایده سیاسی مارکسی، موافقم وقتی می‌گوید:

گفتن اینکه [مارکس] آتن را ستایش می‌کرد، به این معنا نیست که وی همه چیز آن را ستایش می‌کرد، یا خوش‌خیالانه آرزوی باز‌آفرینی دوره طلائی یک جامعه ساده‌تر را داشت. . . آتنِ پریکلسی به عنوان یک مدل کلی برای کارکرد سیاسی جامعه ایده‌آل (اگر مارکس ما را به خاطر استفاده از این کلمه ببخشد)، به او خدمت کرد نه بیش‌تر.

بدیهی است، دوران تاریخی که از دموکراسی آتن باستان تا زمان مارکس سپری شده است، هنگام بررسی ریشه‌ای شرایط اجتماعی جدید اجازه تقلیل‌گرایی‌ها و اراده‌گرایی‌ها را نداده باشد. با این حال، حتی این واقعیت که حمایت مارکس از دموکراسی تحت تأثیر دموکراسی آتنی هم بوده است باید دست کم بعضی از تئوریسین‌های لیبرال قرن بیستم – مانند پوپر، را محتاط‌تر می‌‌ساخت که با مارکس چنان برخورد می‌کنند که انگار او طرفدار یک توتالیتاریانیسم بود.

در ارتباط با دوران مدرن، تمرکز تحلیل‌ من روی این واقعیت است که منطق جامعه مدنی ثابت می‌کند که با مفهوم مارکسی از دموکراسی ناسازگار است. وقتی جامعه مدنی شکل می‌گیرد و جوامع مدرن از گذشته قرون وسطایی خودشان فاصله می‌گیرند، و دنیای بسته جماعت‌های فئودالی را پشت سر می‌گذارند، ادغام سیاسی آن‌ها در دولت‌ها انشقاق بین انسان خصوصی و شهروند را تعمیق می‌کند. در حالیکه پویایی‌ جوامع بورژوایی به اوج می‌رسد، حقوق برابری و آزادی به صورت فزاینده معنای واقعی خودشان را به عنوان اصولی برای مبارزه و حاکمیت مردم از دست می‌دهند، و شکل توهم به خود می‌گیرند.

مارکسِ دموکراسی پیش از آنکه وارد کمونیسم شود، بدون قید و شرط و ابهام‌، و با صراحت موضعی را صورتبندی می‌کند که اسطوره‌ی معاصر پارلمانتاریسم بورژوایی جاری آن را مغشوش و مخدوش می‌کند: به بیان دقیق‌تر، واقعیت جامعه مدنی به وسیله دولت تعیین نمی‌شود بلکه دولت را تعیین می‌کند. از خلال منشور چنین نقد مارکسی‌ای، دولت سیاسی به مثابه نظامی از پویایی‌ها و کنش‌‌های قدرت سربرمی‌آورد که منافع جزيی را به نحوی مخدوش و معکوس می‌کند که انگار منافع کلی و منافع جماعت است.

اما کدام جماعت؟ همانطور که هگل بیان کرد، در جامعه‌ای که در آن، حوزه نیازها عرصه جنگ همه علیه همه است، چطور می‌توان از جماعت به مثابه نفع مشترک سخن گفت؟ جماعت چطور می‌تواند به مثابه روش زندگی‌ای شکل بگیرد که از طریق آن کلی محقق شود؟ کدام دولت، به قول هگل کدام «جهان اخلاقی» می‌تواند از آنتی‌تز‌های منافع خصوصی فراتر رود که سراسر جامعه مدنی را درمی‌نوردند؟

من با بررسی مستقیم این پرسش‌ها، کوشیده‌ام معنای مارکسی «دموکراسی حقیقی» را دریابم. مارکس در برابر شکاف عمیق بین جامعه مدنی و دولت (سیاسی)، که با معادل انسان‌شناختی جدایی بین فرد و شهروند مطابقت دارد، هدف دموکراسی را به‌عنوان شیوه‌ای از زندگی و به‌عنوان شیوه‌ای از سازماندهی و عملکرد انجمنی که در آن شکاف‌های مختلفی که مشخصه مدرنیته‌اند استعلا یافته‌اند، مقابل هم قرار می‌دهد.

برای من، شکی باقی نمی‌ماند که در دورانی مثل دوران ما، که در آن سیاست نئولیبرالی و دوستان سوسیال‌لیبرالش دائماً دموکراسی را به روند بی‌معنای انتخاب پرسنل سیاسی بوروکرات فرمی‌کاهند، این یادآوری ارزشمند است که برای مارکس، دست کم پیش از آن‌که به فرضیه کمونیستی بپردازد، دموکراسی صرفاً یک صورت اساسنامه‌ای نبود. دموکراسی، در واقع یک روش انجمنیِ اقدام و تغییر زندگی ما در یک جماعت است.

برای مارکس دموکرات، دولت لیبرال – دولت به عنوان نگهبان منافع خصوصی مالکان، و دولت هگلی – پادشاهی بوروکراسی، هر دو، به وسیله منافع بخش خصوصی تعیین می‌شوند. آن‌ها نسخه‌های نهادی یک فریب عملکردی عالی، یک توهم با اهمیت حیاتی برای تولید و بازتولید جامعه مدنی مدرن هستند، تا آنجا که دولت‌ها در هر دو حالت در وجدان عمومی خودشان را به عنوان عوامل مفروضِ منافع کل نشان بدهند و به نظر برسند. «دموکراسی حقیقی» مارکسی. بر عکس، این دروغ حیاتی را نفی ـ یعنی، منحل می‌کند.

به عبارت دیگر، دفاع مارکس از دموکراسی علیه خصوصیت صوری و خیالی دولت بهشتِ برابری، آزادی و برادری است و آن راافشا می‌کند، اسطوره‌ای از مدرنیته که قطعاً به کارکرد یک جهان خودپرستانه، جهانی مرکب از منافع خصوصی، کمک می‌کند. مارکسِ دموکراسی نتیجه می‌گیرد تا آنجا که جامعه مدنی وجود داشته باشد و خودش را به مثابه جامعه خصوصی بازتولید کند، دولتْ دولت خودش خواهد بود و سیاست، حق ویژه و حرفه‌ی یک کاست متخصص خواهد بود، و نه کارکرد منسجم اعضای شهروندِ تمام جامعه – یعنی، پیکره اجتماعی به مثابه یک جماعت سیاسی.
البته، این یک اشتباه فاحش است – و اشتباهی که پیامدهای سیاسی و تئوریک عمده‌ای دارد – که خواست مارکس برای پایان بخشیدن به شکاف بین جامعه مدنی و دولت را، خیلی ساده، به مثابه پروسه‌ی الغای سیاست بگیریم. این مطالعه شواهد کافی‌ ارائه داده است تا نشان دهد که هروقت مارکس علیه دولت به مثابه دولت جامعه مدنی موجود انتقاد می‌کند، همزمان از دموکراسی به مثابه یک پروژه سیاسی، به مثابه یک تلاش دسته‌جمعی و وجدانی مردم برای تبدیل شدن به حاکمیت پشتیبانی می‌کند. در این معنا، مارکسِ «دموکراسی حقیقی» بین انتقاد رادیکال از دولت سیاسی و جدایی جامعه‌ مدنی و دولت سیاسی، از یک طرف، و تقاضای خود برای حق رأی عمومی و مردم خودسازمان‌یافته به مثابه دموس، از سوی دیگرمغایرتی نمی‌بیند. خلاصه، مارکس دموکرات علیه سیاست به طور کلی نیست، اما علیه نوعی از سیاست است که خودش را تسلیم منطق جامعه مدنی و منافع جزئی آن می‌کند.

مارکس دموکرات با نسخه بوروکراتیک از سیاست، هم در قالب منافع شرکتیِ مستقل که در چارچوب دولت توسعه می‌یابد و ثروت جامعه را می‌مکد، و هم به معنای ارتشی از کارمندان دولت، که در خدمت قدرتمندان و ثروتمندان هستند، در حالی‌که خودشان را به مثابه نمایندگان منافع کلی عرضه می‌کنند، مخالفت می‌کند. در تحلیل نهایی، مارکس دموکراسی به عنوان منتقد فلسفه هگلی دولت و، نیز، تئوری لیبرالی دولت، هر دو، تئوری سیاسی رهایی خودش را بسط می‌دهد. او این واقعیت را درک و بیان می‌کند که جامعه مدنی و دولت یک جفت واحد ارگانیک ایجاد می‌کنند. تغییر شکل یک طرف این جفت بدون تغییر شکل طرف دیگر غیرممکن است. پس، به بیان مارکس، فراروی از رابطه جامعه‌‌مدنی‌ـ‌‌دولت‌سیاسی است که دموکراسی را به راه حل معمای قدرت ارتقا می‌بخشد و راه را برای «دموکراسی حقیقی» به مثابه مقدمه کمونیسم: یعنی، به مثابه جذب دولت به وسیله جامعه و همزمان تبدیل جامعه به یک جماعت خود‌کارکرد و خود‌‌ساخت‌‌مند باز می‌کند.

یک رویکر کلی سیستمی از تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی مارکسی نسبت به مسئله انتقال جامعه بورژوایی مدرن به «دموکراسی حقیقی» - یعنی، به جامعه‌ای که مدام دموکراتیزه می‌شود و خودش را به جماعتی از شخصیت‌های خودمختار بدل می‌سازد در حالی‌که دولت سیاسی به وسیله جامعه‌ی متحول جذب می‌شود، غایب است.
با این حال، من در این کتاب چنین روند را ردیابی کرده‌ام، به‌ویژه در دفاع جمهوری‌خواهانه مارکس جوان به نفع استفاده عمومی از عقل و آزادی مطبوعات، اما همچنین در صفحاتی از دست‌نوشته ۱۸۴۸، آن‌جا که بحث مارکس برای حق رأی عمومی نقطه عزیمت – و فقط نقطه عزیمت ـ از مبارزه برای انحلال «دولت سیاسی انتزاعی» و جانشین بعدیِ جدایی «دولت‌سیاسی‌ـجامعه‌مدنی» را نشان می‌دهد. با این وجود، این جمع‌بندی که چنان تحلیل‌ها، نظرات و شواهدی در ارتباط با ابزار و حالت‌های انتقال به یک جامعه بی‌دولت جدید اجزای یک تئوری سیستمی انتقال را تشکیل می‌دهند علط خواهد بود.

***

بالاتر از همه، دموکراسی، به ویژه «دموکراسی حقیقی»، مجموعه‌ای از ابزارهای تکنیکی نیست، بلکه یک هدف استراتژیک است، «دموکراسی حقیقی» مفهوم استراتژیک برای جماعت خودمختار است که در آن سیاست – یعنی، فکر کردن، بحث کردن و تصمیم‌گیری در مورد پالیس – یک امر خصوصی یا یک امر گروه‌های خاص نیست بلکه موضوع فعالیت دسته‌جمعی است. مارکس با پشتیبانی از دموکراسی در اصطلاح‌ فلسفی، در حالی‌که فلسفه حق هگل را نقد می‌کند، و بدون تأیید نفی انتزاعی و آنارشیک سیاست، داغ ننگ سیاست رادیکال را به مثابه نفی مشخص جامعه مدنی و دولت از یک طرف، و به مثابه فرماسیون یک اجتماع سیاسی جدید از طرف دیگر به جان می‌خرد. از طریق این چشم‌انداز مشخص است که «دموکراسی حقیقی» طلیعه کمونیسم مارکسی را اعلان می‌کند، زیرا به مثابه مردم خود‌ساخت‌‌یافته، اقتدار تام دموس، به طریقی که کاملاً با «جوهر کمونستی» نوع بشر هماهنگ است، سر برمی‌آورد.

***

اگر موضوع را با اصطلاحات هستی‌شناسی شبه‌‌ارسطویی مطرح کنیم که انسان را یک موجود سیاسی می‌بیند، استعلا از تمایز بین انسان خصوصی و شهروند یک فاکتور انسانشناختی مهم در دموکراسی مارکسی می‌شود. بار دیگر روی این نکته تأکید می‌کنم: انسان اجتماعی شده‌ی مارکس سیاست را به طور کلی نفی نمی‌کند، و آن را به سطح روش‌های ابزاری و رویه‌ای برخورد با مشکلات اجتماعی فرونمی‌کاهد. در این معنای خاص، انسان سیاسی اصیل، آن‌طور که مارکس درک می‌کند، کسی است که، با هم‌‌شهروندان خود، قادر باشد از انشقاق درونی بین انسان خصوصی و ‌شهروند دولتی فرارود، و در فعالیت سازنده به عنوان عضو یک «دموکراسی حقیقی»، جماعتی که در آن سیاست نه مزیت گروهی از متخصصان، بلکه یک روش زندگی، مشترک برای تمام اعضای آن است، موفق شود.

در متن تئوری پیش‌کمونیستی مارکسیِ دموکراسی، آن‌طور که به درستی بیان شد، « انسان نه به این خاطر که یک «جانور اجتماعی» است به خودش اساسنامه می‌دهد: بلکه، با دادن اساسنامه به خودش ـ چون یک جانور سیاسی است ـ عملاً به خودش نشان می‌دهد که یک «انسان اجتماعی» شده است. به عبارت دیگر، سیاست حقیقی، که به معنای سیاستی است که بامفهوم مارکسی «دموکراسی حقیقی» آن طور که «پولیتیای» ارسطو را اعتلا می‌بخشد مطابقت دارد، عبارت است از روند خودمختاری و تکمیل شخصیت انسانی. پس، تا حدی که انسان خودش را از نیازهای روزمره برای بقا آزاد می‌سازد و فراتر می‌رود، سیاسی‌شدگی‌اش صورت دموکراسی به مثابه فرارفتنِ خود‌قانوگذارانه از انشقاق بین انسان خصوصی و شهروند و رابطه جامعه مدنی و دولت سیاسی مربوطه، به خودش می‌گیرد.

خلاصه، طبق نظر مارکس دموکرات، در تله‌افتادگی انسان در امور خصوصی خودش در ارتباط با فعالیت‌های فردگرایانه‌ی بازارطلبِ جامعه مدنی وی را ناتوان می‌سازد که به عنوان یک جاندار سیاسی عمل کند، که، نهایتاً، یک عضو اندام‌وار «دموکراسی حقیقی» است. این یک شقاق مصیبت‌بار است که مردان و زنان مدرن تجربه می‌کنند که فقط از طریق مبارزه‌اشان برای تبدیل شدن به شخصیت‌های ادغام شده در چارچوب سیاسی و زیباشناختی «دموکراسی حقیقی» می‌توانند بر آن فائق آیند.

برعکس، شکل‌بندی افراد اجتماعی به مثابه شرکت‌کنندگان فعال در زندگی اجتماعی خودقانون‌گذار و خوداجرای خودشان چیزی است که محور فکر مارکس را تشکیل می‌دهد که تئوری مارکسی سیاست و انسانشناسی حول آن می‌چرخد. برتری کل بر جزء برای متفکر سیاسی‌ای مثل مارکس دموکرات، که به شیوه‌ای جدلی بر سنت‌های فلسفی مانند فسلفه ارسطو و هگل استعلا می‌یابد بی‌‌چون‌ و چراست. بدیهی است مفهوم کلیت در ارتباط با مفهوم جماعت نقش کلیدی و بی‌همتایی در تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی مارکس ایفا می‌کند.

با این همه باید مراقب باشیم: طرح پیش‌کمونیستی مارکس برای فائق آمدن بر شکاف بین جامعه مدنی و دولت سیاسی در چارچوب «دموکراسی حقیقی» به یک برابری‌گرایی خام در میان اعضای اجتماع منجر نشود و آن را فرض نگیرد. انسان دموکراسی مارکسی‌ ـ مانند انسان کمونیسم مارکسی در دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴ کمی بعد – علیه هم‌تراز‌سازی تمام تفاوت‌ها در شخصیت‌هاست. این واقعیت که این تفاوت‌ها بر مبنای جامعه مدنی عمل نمی‌کنند، چیزی است که قطعا به کثرت‌گرایی دموس مدد خواهد رساند.

اصرار بیشتر من روی تمایز بین یک جامعه مدنی لیبرال و سیاستِ افراد اجتماعی مارکس نباید به مثابه نوعی دغدغه روشفنکرانه تلقی شود. رابطه حیاتی بین مارکسیسم و دموکراسی، که در چارچوب رژیم‌های «سوسیالیسم واقعاً موجود» اساساً وخیم‌تر شد، این وظیفه را بر عهده من می‌گذارد که روی فاصله‌ای تمرکز کنم که جامعه لیبرالی مردان و زنان خصوصی را، از یک سو، و انسان‌های اشتراکی «دموکراسی حقیقی» را، از سوی دیگر، جدا می‌سازد، در عین حال ‌که با دموکراسی‌های به اصطلاح سوسیالیستی به مثابه «غلط‌‌های چاپی» انسانشناسی و سیاست مارکس برخورد می‌کند. اکر، طبق لیبرالیسم، جهان منافع خصوصی شرایط را دیکته می‌کند که طبق آن‌ها شرایط سیاسی ساخته می‌شود، پس، طبق تئوری پیش‌کمونیستی مارکسیِ دولت، این شهروندان است، که از طریق تبدیل شدن به یک شخصت کامل، از خصوصی‌ها و تمدنش فراتر می‌رود و چارچوب یک «دموکراسی حقیقی» را تصویب می‌کند. در این معنا، شهروندِ دموکراسی پارلمانی لیبرال جز یک صورت انتزاعی از انسان و نیازهای واقعی‌اش نیست. این انسان به وجود مرد یا زنی منجر می‌شود بدون خصوصیات، بدون اثربخشی بنیادی سیاسی، چرا که هستی سیاسی او فقط در محدوده‌های کوتاه روند اخذ رأی به طول می‌انجامد. در تحلیل نهایی، جامعه مدنی از طریق دولت سیاسی خود شخصیت را نفی می‌کند؛ یعنی، فردیت مشخص در گسترده‌ترین معنای این اصطلاح را از بین می‌برد. خصصویت غیرشخصی و عینیت‌یافته‌ای که روابط انسانی به خاطر خصوصی‌ ‌شدن نیازهای زندگی رومزه در سرمایه‌داری می‌یابد، به طور فزاینده پدیده‌ بی‌تفاوتی سیاسی‌ و جنبه‌هایی از سیاست را تأیید می‌کند که به مثابه شکلی از قدرت سیاسی در خدمت منافع خاص قرار می‌‌گیرد.

جامعه مدنی در طرف مقابل «دموکراسی حقییقی» می‌ایستند و، در پویایی‌های تحولش، یک جامعه توده‌‌ای می‌شود، یک واقعیت اجتماعی شبه‌توتالیتارین، که، از طریق یک فرمالیسم سیاسی توخالی، ورشکستگی خود دموکراسی بورژوایی و پیروزی بوروکراسی آن را سبب می‌شود.

***
برای مارکس دموکراسی، «دموکراسی حقیقی» تا وقتی انسان بین انسان خصوصی و شهروند تقسیم شده است غیرقابل‌درک است؛ به علاوه، این دموکراسی نمی‌تواند در جهانی از فقر و محرومیت وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، یک تصفیه حساب ریشه‌ای با فقر شرط لازم شکوفایی «دموکراسی حقیقی» است. این نوع دموکراسی فقط یک اساسنامه در میان اساسنامه‌های دیگر نیست. به بیان دقیق‌تر، یک سیاست یا یک سیستم فنی دستگاه اجرایی دولت نیست. «دموکراسی حقیقی» مارکسی تجلی انتقال خود جامعه است، انتقالی که عمق و گستره آن با نحوه‌ی برخورد ریشه‌ای با مسئله فقر ارزیابی می‌شود. فقر و دموکراسی، در واپسین وصف، دو کلمه متضاد هستند. در واقع، فقر به معنای بیرون راندن افراد از سیاست به مثابه کارکرد اشتراکی اجتماعی است، صرف‌نظر از این‌که حقوق سیاسی در کل و حق رأی عمومی به طور خاص به رسمیت شنخته شده باشد یا نه. برای مارکس دموکراسی، حق رأی عمومی بسیار مهم است اما هنوز کافی نیست تا دموکراسی «حقیقی» شود. حقیقت دموکراسی به مواجه مستقیم با فقر به مثابه یک مسئله اجتماعی با جنبه‌های مهم انساشناختی و سیاسی مربوط می‌شود.

بی‌شک، این رویکرد به مسأله فقر بازتأکید می‌کند که تئوری مارکسی دموکراسی، در فاز پیش‌کمونیستی خود هم، خودش را از لحاظ کیفی نسبت به لیبرالیسم کلاسیک متمایز می‌سازد. در فلسفه لیبرال دوران مدرن، فقر، و نیز، زندگی در حواشی جامعه، تا حدی مسئولیت شخصی و تصمیم‌های زندگی است در این شرایط، با توجه به تحرک اجتماعی جوامع بورژوایی در تضاد با خصوصیت ثبات در فئودالیسم، هر فرد در مورد اخذ تصمیم در این مورد که ذهن و توانایی‌های خودش را به مثابه یک شخص مستقل پرورش بدهد و به این ترتیب یک شهروند بشود یا نه مسؤل تلقی می‌شود.

از این چشم‌انداز، سیاست لیبرال کلاسیک با مسأله فقر به عنوان یک موضوع انتخاب فردی برخورد می‌کند، و در نتیجه طرد فقیران و محرومان از روند سیاسی را می‌پذیرد. تشکیلات پارلمانی لیبرال، بدون اذعان به هیچ مشکل اساسی در ارتباط با نفوذ منفی فقر بر مشروعیت دموکراتیک نظام سیاسی، با فقر همزیستی می‌کند. فقیران از شهروندی محروم هستند و این بر عهده خودشان است که سبک زندگی‌ای را انتخاب کنند که به آنان اجازه دهد به قلمروی پادشاهی مالکان وارد شوند و به معنای کامل کلمه شهروند شوند.

به این ترتیب، در سیاست لیبرال که لاک در دومین رساله‌ حکومت ارایه داد، مردم به معنای دقیق کلمه، عامل غایی اقتدار تام بودن، نمی‌تواند شامل کسانی باشد که در معنای دقیق کلمه در آن زمان، مالک نباشند. کسانی که ندارند، و در نتیجه مالیات نمی‌دهند باید مطیع قانون نظام سیاسی و مورد حمایت آن باشند، اما آنان حق ندارد عضو کامل آن بشوند. نهایتاً، فقط آنان که از نظر اقتصادی مسقتل‌اند می‌توانند فهم خود را مستقلانه به کار ببرند، که شرط لازم برای هر کسی است که به عنوان شهروند عمل ‌کند.

البته، از نظر فلسفی و سیاسی اعتقاد به این‌که در جوامع نئولیبرال امروزی، بر خلاف دوره لاک و کانت، فقیران موفق شده‌اند نه فقط به صورت صوری، بلکه به صورت واقعی در زندگی سیاسی دولت‌های سرمایه‌داری شرکت کنند سادگی است. به رغم استقرار حق رأی همگانی و شکوفایی «دموکراسی دیجیتال»، در عمل روشن شده است – و باز هم مصیبت‌بارتر – که مردمان بیشتر و بیشتری فقیر می‌شوند، در همان حال ‌که از مشارکت سیاسی کنار می‌کشند. این روزها، حقوق اجتماعی و سیاسی که پس از مدت‌های طولانی مبارزه‌ها و شورش‌ها به‌صورت نهادی پذیرفته شده است، این حقوقی هرچه باشد، عملاً به وسیله بی‌رحمی نظام سرمایه‌داری، که بعد از یک دوره کوتاه رفاه اجتماعی معمولی برای طبقات متوسط در ایالات متحد آمریکا و اروپای غربی، دوباره سربرآورده و شرایط زندگی را حتی برای طبقه متوسط غیرقابل‌تحمل کرده است، خنثی می‌شود.

در متن چنین رویکردی، در حالی‌که تفاوت‌های بین لیبرالیسم کلاسیک و نئولیبرالیسم جاری دست‌کم گرفته نمی‌شود، تذکر این نکته خوب است که نه لیبرالیسم در هیچ یک از اشکالش، بلکه جمهوری‌گرایی اجتماعی بود که مستقیماً دموکراسی را به مسئله فقر پیوند زد. کافی است به خاطر آورید رسو بود که، در تئوری قرارداد اجتماعی خودش، که طبق آن بازرگانی و پول آگاهی جمعی شهروندان را تضعیف می‌کند، استدلال کرد که فقر با سیاست سازمان‌یافته به شیوه دموکراتیک مغایر است.

پس می‌خواهید به دولت ثبات بدهید؟ افراط‌ها را حتی‌المقدور به هم نزدیک کنید؛ مردم بسیار ثروتمند و گدایان را تحمل نکنید. این دو وضعیت که طبیعتاً جدایی‌ناپذیرند، برای خیر عمومی به یک اندازه مرکبار هستند؛ از یکی همدست ظالم و از دیگری ظالم بیرون می‌آید: همیشه بین این دوتاست که در ملاء عام آزادی خرید و فروش می‌شود؛ یکی آن را می‌فروشد و دیگر آن را می‌خرد.

به عبارت دیگر، بیش‌انباشت ثروت، از یک سو، و بیش‌انباشت فقر، از سوی دیگر، استقرار و فعالیت سیاست دموکراتیک را ناممکن می‌سازد. دموکراسی، در معنای گسترده‌اش و در معنای تشکیلاتی که در آن انبوه انسان‌ها به دموس مقتدر تبدیل می‌شوند، چیزی جز زندگی فعال تشکلی دسته‌جمعی نیست که به وسیله تمام اعضای جماعت، صرف‌نظر از شرایط مالکیتشان شکل گرفته باشد.

ما نمی‌توانیم به‌دقت دریابیم که نوشته‌ی روسو در مورد فقر و دموکراسی تا چد حد مارکس دوره پیش‌کمونیستی را تحت تأثیر قرار داد. به هر حال، همان‌طور که در این کتاب بحث کرده‌ام، تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی مارکسی عناصر کلیدی را از سنت فلسفی چندوجهی استنتاج می‌کند که تا درجه‌ای به وسیله روسو معرفی شد، که برای او، دموکراسی – و برابری سیاسی به طور خاص– معنایی ندارد مگر آن‌که مشکل بنیادین نابرابری اجتماعی حل شود.
فقر، همان‌طور که پیش‌تر دیدیم، هگل را نیز در فلسفه‌ حق‌ اش دلمشغول کرده بود؛ با این همه، سبب نشد تا راه حل ریشه‌ای در چارچوب تئوری سیاسی خود صورتبندی کند. در هر حال، و در راستای تئوری پیش‌کمونیستی مارکسی دموکراسی، باید تز هگل که طبق آن «انسان بدون مالکیت صرفاً یک شخص خصوصی است و عمومیت واقعی ندارد»، به صورت جدی به حساب آید. اساساً، این تز به این معناست که افراد محروم از یک شغل و، در معنای وسیع‌تر، مالکیت – یعنی «توده‌ی وسیع مردمی که زیر سطح استاندارد خاصی از زندگی عوطه می‌خورند»، و صرفاُ «عوام» را تشکیل می‌دهند – ثابت می‌کند که برای شرکت در زندگی عمومی، یعنی دولت به مثال یک «کل اخلاقی، تحقق آزادی» صلاحیت ندارند.

برخلاف هگل به عنوان مدافع سلطنت مشروطه، مارکسِ دموکراسی، از دوره جمهوری‌خواهی خود، وقتی راینیشه سایتونگ را می‌نوشت و ویرایش می‌کرد، تعارض موجود بین مفهوم وضعیت معقول و فقر را نشان می‌داد. من بار دیگر مقالات مارکس در مورد سرقت چوب و وضعیت انگورکاران در موزل را به یاد خوانندگان می‌آورم. شکی نیست که چنان مقالاتی به شیواترین وجه نشان می‌‌دهند که در ارتباط با اساسنامه دولت در هماهنگی با مفهوم آن، برخورد با فقر به عاملی ریشه‌ای تبدیل شده است.

در اصطلاح جمهوریخواهی مارکسی، فرد فاقد ملک نباید شخصی در تبعید یا منفور دولت تلقی شود. در تحلیل نهایی، فقرا نباید حاشیه‌نشین شوند بلکه باید قوی شوندتا بتوانند فقر و مسکنت خود را ریشه‌کن کنند. فقرا باید آموزش ببیند و به روشی شکل بگیرند تا قادر شوند شرایط اجتماعی خودشان را متحول سازند و رأی‌دهنده‌گان حزب باد باد نباشند بلکه اعضای کامل سیاست دموکراتیک باشند. از این نقطه‌نظر، لازم می‌دانم، در چارچوب تئوری پیش‌کمونیستی مارکس در مورد دموکراسی، تمایز بین لیبرالیسم به عنوان موضوع نقد مارکسی و جمهوری‌خواهی به عنوان لحظه‌ی انتقال مارکس به «دموکراسی حقیقی» را، به عنوان اعلان فلسفی و، در این معنا، طلعیه کمونیسم، محفوظ نگاه دارم.

در همان حال، تمایز بین «دموکراسی حقیقی» و «جمهوری‌خواهی» را فو‌العاده مهم تلقی می‌کنم. در واقع، بر مبنای چنین تمایزی است که من بین لحظه‌ی «جمهوری‌خواهی» و لحظه‌ی «دیالکتیکی» در تئوری مارکسی پیش‌کمونیستی دموکراسسی؛ و به عبارت دیگر، بین یک دولت عقلانی/جمهوری‌ خواه و دموکراسی حقیقی، که با یک جامعه بدون دولت سیاسی مطابقت دارد و غلبه بر تمایز بین جامعه مدنی و دولت سیاسی را نشان می‌دهد، نیز تمایز قائل می‌شوم.
گذشته از این‌ها، با توجه به این که جمهوری‌خواهی هگلی‌های جوان، و نفوذ الزام سیاسی و اخلاق روسو برای فقرا روی تئوری مارکسی دولت، آن‌طور که در بالا ذکر شد، پیش‌تر بحث و اثبات شده است، ما نباید از ارجاع مارکسی به «تملک مستقیم کار»، آن‌طور که در نقد فلسفه حق هگل بیان شده، که زمینه‌ای را شکل می‌دهد که جامعه مدنی بر آن مستقر است، به عنوان جایگاه کلاسیک تئوری پیش‌کمونیستی مارکسی دموکراسی، تعجب کنیم یا از کنارش بگذریم. بدون شک ما فقط یک قدم با اذعان فلسفی به این که پرولتاریا به مثابه آن طبقه خاص که «امکان مثبت» انقلاب جهانی اجتماعی را در خود دارد، فاصله داریم. این «طبقه‌ای است با زنجیرهای رادیکال، طبقه‌ای از جامعه مدنی که طبقه‌ای از جامعه مدنی نیست، ملکی که الغای تمام املاک است، . . . سرانجام، حوزه‌ای که نمی‌تواند خودش را رها کند مگر آن‌که خودش را از تمام حوزه های دیگر جامعه رها کند».

پس حالا زمان آن است که چند نکته مهم در خصوص مواجهه مارکس با فقر به عنوان یک مسئله اجتماعی که با مسئله سیاسی دموکراسی پیوند وثیق دارد خاطر نشان شود.

اول، این بحث غلط است که تئوری‌پردازی پیش‌کمونیستی در مورد فقرا از سوی مارکس دموکرات، مثل تئوری‌پردازی‌ پرولتاریا از سوی مارکس کمونیست، از عنصر ایده‌آل‌سازی رمانتیک رنج می‌برد. تلاش مارکس به عنوان منتقد فلسفه حق هگل، حتی پیش از حرکت به سوی تدوین نظریه ماتریالیستی خود نسبت به تاریخ، این است که از طریق فهم ریشه‌ای واقعیت خود جامعه یک نظریه دولت تدوین کند. مارکس جوان با مطالعه جامعه بورژواییِ زمان خودش، با فقرا و دنیای آنان، این طبقه بدون مالکیتِ ملک، طبقه «کار مستقیم»، طبقه‌ای که از زندگی متناقض زندگی روزمره‌اش هم لذت خلاقیت و هم حسرت محروم ماندن از محصولاتی که می‌آفریند، هر دو را، احساس می‌کند، مواجه می‌شود.
به علاوه، لازم است این واقعیت نیز در نظر گرفته شود که، در نظر مارکس، این وضعیت فقر نه یک پدیده طبیعی که اجتماعی است. بنا بر این، می‌تواند از طریق الغای جدایی دولت‌‌سیاسی‌ـ جامعه‌مدنی، و جذب بعدی دولت از سوی جامعه بر آن غلبه کرد؛ دست کم در اصطلاح مارکسی، عینی خروج مردم از بدبختی‌ و انتقال آنان به شهروند‌عضو «دموکراسی حقیقی». بر خلاف لیبرال‌های زمان خود، و نتولیبرال‌های زمان ما، ‌مارکس دموکرات فقرا و ضعف آنان در مالک نشدن سرزنش نمی‌کند، زیرا آنان را مسؤل زندگی در حاشیه زندگی سیاسی و اجتماعی نمی‌داند. مارکس دموکراسی، به عنوان منتقد سیاست‌شناسی هگل، پیش‌تر نیاز به تغییر ریشه‌ای را خاطر نشان کرده بود. او «دموکراسی حقیقی» را به عنوان اساسنامه‌ای که در آن مردم فقیر و محروم که در کناره جامعه مدنی زندگی می‌کنند بتوانند شرایط زندیگ خودشان را متحول سازند و توفیق دموس شدن بیابند و به وضعیت اشخاص اخلاقی. یعنی، اشخاص آزاد ارتقا یابند.

هانا آرنت از این چشم‌انداز حق دارد وقتی بحث می‌کند که «مارکس جوان مجاب شد که دلیل چرایی ناکامی انقلاب فرانسه برای استقرار آزادی این بود که در حال مسئله اجتماعی ناکام ماند». همان‌طور که آرنت می‌گوید، در واقع، در متن قرائت انقلاب فرانسه است که مارکس نتیجه گرفت «آزادی و فقر ناسازگارند». ، به این ترتیب باز تأیید می‌شود که مارکس دموکرات به سنت فلسفی بزرگی تعلق دارد و در عین حال از آن فراتر می‌رود، که مبتکر آن رسو است، آن که، در قرارداد اجتماعی خود، تئوری خویش نسبت سیاست دموکراتیک را پیشنهاد می‌کند و خاطر نشان می‌سازد بدون برابری «آزادی نمی‌توند بماند» و به مفهوم برابری یک مضمون اجتماعی ورای معنای قانونی آن می‌بخشد.

شکی نباید کرد که، برای شهروند مارکس، آزادی و فقر، دموکراسی و فقر نمی‌توانند در زندگی روزمره مردم با هم وجود داشته باشند. همچنین بدیهی است که مارکس دموکرات، چه از نظر سیاسی یا فلسفی، نمی‌تواند جامعه‌ای را بپذیرد که در آن فقر و آزادی، به ترتیب، بین ناتوانان و توانمندان تقسیم شده باشد. خلاصه، «دموکراسی حقیقی» مارکسی غلبه بر فقر را به عنوان عامل تعیین‌کننده اجتماعی خود پیش‌فرض می‌گیرد، و، در این ارتباط، به عنوان جماعتی آزاد فقط با این فرض می‌تواند وجود داشته باشد که ـ هرچند کافی نیست ـ مشکل فقر را از ریشه بزند.

در این جا، خوب است بحث آرنت هنگام اظهار نظر در مورد مسأله اجتماعی آن ‌طور که انقلاب فرانسه به آن تاخت، مورد توجه قرار بگیرد. آرنت می‌نویسد «فقر بدتر از محرومیت است. فقرْ نیاز دائم و مسکنت وخیم است که ذلتش قدرت انسانیت‌زدایی آن است». با این حال، تا آن‌جا که به بحث من مربوط می‌شود، لازم است به خوانندگان یادآوری کنم، برخلاف هانا آرنت که هستی‌شناسی شبه‌اگزیستنالیستی بر اندیشه و نوشته‌هایش بیشتر تأثیر داشت، مارکس خودش ، هنگام ارجاع به فقر، محرومیت، نیاز یا مرگ را به عنوان عوامل تاریخی تعیین کننده وجود انسان در نظر می‌گرفت. او هسته اجتماعی به‌اصطلاح وضعیت بشر را شناسایی کرد و بر امکان نفی آن، به‌ویژه از سوی کسانی که از آن رنج می‌برند متمرکز شد. به ‌این ترتیب، روشن می‌شود که هدف مبارزه برای «دمکراسی حقیقی»، دست‌کم در متن مارکسیسم، کسب آزادی و غلبه بر فقر به صورت همزمان است.

در واقع، برای مارکسِ دیالکتیک، فقر؛ که انسان‌ها را مخدوش، بی‌نوا و وحشی می‌کند، توان اجتماعی‌ به وجود می‌آورد که آنان را به سوی نفی این مخدوش‌شدگی، بی‌‌نوایی، و توحش سوق می‌دهد. بدون‌شک، چنین نفی، نتیجه متافیزیک خود به خودی یا خودانگیختگی اجتماعی نیست؛ بلکه از طریق سیاست شکل می‌گیرد و به پیش‌ می‌رود، به نوع متفاوتی از سیاست، به سیاستِ راهایی به مثابه فرایند اقدام شخصی و دسته‌جمعی در جهت ولایت مطلق دموس خود‌قانون‌گذار مربوط می‌شود.

خلاصه، تا زمانی که تحقق آزادی هر فرد شرط آزادی دیگران است، دموکراسی نمی‌تواند بدون ریشه‌کن کردن «نیروی انسانیت‌زدا»ی فقر مستقر شود یا عمل کند. همان‌طور که پیش‌تر در این کتاب بحث کردم، مارکسِ دموکراسی، برای این هدف نقش اولیه‌ای برای سیاست در نظر می‌گیرد و اذعان می‌کند، زیرا نمی‌پذیرد که سیاست را فقط وسیله‌ای برای برخورد با مسئله اجتماعی و حل آن تلقی کند. مارکس دموکرات، در حالی‌که به مفهوم نوظهورِ کمونیسم خود با اطلاحات فلسفی شکل‌می‌بخشد، با تلقی سیاست به مثابه فرایندی دسته جمعی و دائمی که، از طریق حل ریشه‌ای مسئله اجتماعی فقر، «دموکراسی حقیقی» را به حوزه خودمختاری بدل می‌سازد، سیاست را ارتقا می‌دهد.

***

رویکردی که مارکس برای کندوکاو سیاست در دوران پیش‌کمونیستی خود برگزید برای انتقاد خاص خودش از دولت اهمیت داشت. برای این مقصود، یادآوری این نکته مفید است که این کتاب بر «لحظه جمهوری‌خواهی» اندیشه مارکسی و اهمیت آن برای ایده «دموکراسی حقیقی»، آن‌طور که در دست‌نوشته ۱۸۴۳ بیان شده، تمرکز کرده است. در واقع، این «دموکراسی حقیقی» است که «لحظه دیالکتیکی» تئوری مارکسیِ دموکراسی را به مثابه طلیعه انتقال قریب‌الوقوع به کمونیسم، که به لحاظ فلسفی درک و تعریف شده، نشان می‌دهد.

همان‌طور که به‌تکرار خاطر نشان ساخته‌ام، ریشه ارسطویی تئوری سیاسی مارکس وی را به درک سیاست به مثابه فقط وسیله‌ای برای حل مسائل مربوط به بقای روزمره سوق نداد. مشارکت فعال و ـ حتی‌المقدور ـ مستقیم در زندگی سیاسی برای شکل‌دهی به شخصیت‌های فرهیخته در معنای شهروندعضو جماعت گریزناپذیر است. مارکس الغای مؤسسات نمایندگی را به پیش‌شرط ضرروی برای کاکرد «دموکراسی حقیقی» فرونمی‌کاهد؛ با این همه، او اهمیت مشارکت مستقیم شهروندان در کارکرد دسته‌جمعی جامعه ساسی دموکراتیک را می‌پذیرد. از این نقطه‌نظر، ایزابل کارو، ‌در ارتباط با مارکس دموکراسی درست می‌گوید، آن‌جا که می‌نویسد: «در کل، مشکل را می‌توان این‌طور صورت‌بندی کرد: اندیشیدن به دموکراسی اجتماعی مستقیم بر ویرانه‌ها‌ی دموکراسی نمایندگی سیاسی چگونه است؟»

در هر حال، اکنون می‌توانم این جمع‌بندی را بازتأیید کنم که مشارکت مستقی و فعال شهروندان در زنگی سیاسی، با هدف تعریف و دستیابی به «خیر عمومی»، برای تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی مارکس یک عامل تعیین‌کننده سیاسی بنیادین است. اساسنامه دموس (ناس، مردم. م) به مثابه ولایت مطلق ، در معنای فرانید بُنْ‌بازِ مشارکت مردم در امور عمومی، عوامل انتقال از جامعه‌ای که در آن سیاست وسیله‌ای است در دست ثروتمندان و امتیازی برای بوروکرات‌ها به جامعه‌ای که در آن سیاست به چالشی برای تمام اعضایش بدل می‌شود، مشخص می‌سازد.

در همان حال، این تأکید ضروری است که خودقانون‌گذاری یک رویه دسته‌جمعی است، که تا تخیل مردم سترون نشده باشد هرگز پایان نمی‌یابد. از این چشم‌انداز، «دموکراسی حقیقی» مارکسی دستاورد نهایی یک استراتژی «همه‌فراگیر» را ایجاد نمی‌کند، بلکه افق بازِ اقدام برای دموس مشارکت‌جو را ـ حتی المقدور به صورت مستقیم ـ در شکل‌گیری خودش به مثابه ولایت مطلق از طریق انتقال دسته‌جمعی و فردی زندگی اعضای خود، فراهم می‌آورد.

بنا بر این، اجازه بدهید روی تزی که سراسر این کتاب را در بر می‌گیرد تمرکز کنم: سیاست در کارِ مارکس جوان دموکرات، که با لیبرالیسم زمان خود مخالف است و کسی که، از طریق هگلیان جوان و جمهوری‌خواهی، به نقد رادیکال فلسفه دولت هگل می‌رسد، از جذب دولت (سیاسی) از سوی جامعه جان به در می‌برد. در متن «دموکراسی حقیقی» مارکسی، سیاست دگرگون‌شده به عنوان کارکرد حیاتی یک جامعه سیاسی با نشانه روشن دموکراسی مستقیم سربرمی آورد. بر این اساس، من به طور کامل بحث کرده‌ام که «دموکراسی حقیقی» مارکسیْ دولت در معنای دستگاهی که از جامعه مدنی جدا باشد نیست، «دموکراسی حقیقی» به مثابه یک جماعت سیاسی، به وضوح با تئوری و پراکتیس دولت سیاسی متفاوت و مخالف آن است.
در نتیجه، این بحث که، به نظر مارکس، مشورت و تصمیم‌سازی از طریق مؤسسات و رویه‌های سیاسی در یک جامعه بی‌دولت آینده معنایی ندارد بدفهمی عمده‌ای از تئوری مارکسی دموکراسی ایجاد کرده است. چنین بحثی ناکافی در فهم مفهوم مارکسی سیاست و دولت را آشکار می‌سازد، و در عین حال پایان سیاست را با انحلال دولت سیاسی خلط می‌کند.

به علاوه، باید یادآوری شود که مارکس دموکرات، در همان حال که جدایی ساده‌‌اندیشانه سیاست از علم را رد می‌کند، با معرفت علمی به مثابه نظام بسته‌ای از «حقیقت» که بر مردم نادان تحمیل می‌شود، برخورد نمی‌کند. چنین طرح شبه‌افلاتونی‌ای فرسنگ‌ها از مفهوم مارکس از سیاست و «دموکراسی حقیقی» به دور است. برخلاف هر ایدئولوژیی که سیاست را به عنوان کارکرد فن‌سالار‌بوروکرات به کار می‌برد، تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی سیاست را به عنوان فرایند آموزش دسته‌جمعی و تشکل فرهنگی در اصطلاح مردم خودمختار پیش‌می‌برد.

در این زمینه، روشن است که «دموکراسی حقیقی» مارکس تقاضا برای یک نظریه زیستی دموکراتیک را مطرح کند. اهمیت چنین نظریه‌ای بدیهی است، به ویژه در دورانی شبیه به دوران ما، که با کشفیات علمی مثل رمز‌گشایی از ژن‌ها مشخص شده است، که از طریق آن، انسان نمی‌خواهد فقط انسان سازنده بماند و انسان ساخته‌شده هم می‌شود، زیرا به نقطه‌ای می‌رسد که حتی ممکن است خودش را از پیش‌بسازد. در واقع، فقط از طریق آموزش شخصیت‌ها بر اسیاس اصول خود‌قانون‌گذاری‌شده‌ی «دموکراسی حقیقی» می‌توان انتقال به دنیاهای اورولی را معکوس کرد.

در هر حال، مواجهه با سیاست به عنوان تعیین‌کننده اساسی تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی جایی برای خلط چشم‌انداز «دموکراسی حقیقی» با نفی آنارشیک سیاست باقی نمی‌گذارد. جامعه سیاسی مارکسی یک مجمع شبه‌آنارشیک یا لیبرتارینی نیست که هر از گاه به لحاظ خود‌انگیختگی برگزار شود و عمل کند. اگر، آن‌ظور که میگل آبنسور در قرائت ماکیاولی خود از دموکراسی علیه دولت به ما یادآوری می‌کند، دولت (سیاسی) در قلمروی «دموکراسی حقیقی» به عنوان یک صورت سازمانی محو شود، سیاست دائماً یک لحظه بحرانی کلیت جامعه باقی می‌ماند که در آن تمایز بین جامعه مدنی و دولت از هستی باز می‌ماند. بدین قرار، مادام که «دموکراسی حقیقی» اقدام دسته‌جمعی و وجدانی را پیش‌فرض می‌گیرد، باید باید به وضوح از جامعه بدون سیاست متمایز باشد.

به علاوه، شایان ذکر است که، طبق نظر مارکس دموکرات، دموس از پیش دموکراسی نیست. اعضای یک انجمنِ در حال تشکیل به خودشان، از طریق عمل و خلاقیت، به عنوان سوژه‌های سیاسی، شکل می‌دهند و دوباره شکل می‌دهند. در این معنا،‌ «دموکراسی حقیقی» به مبارزه مردم و پیروزی آنان علیه دولت معنا می‌بخشد. یعنی توده فقط تا حدی به دموس بدل می‌شود که اعضای منفرد آن به سطح فنی و فرهنگی‌ای برسند که به جامعه‌ خود‌اساسنامه‌ایی بی‌دولت تبدیل شوند، و به این ترتیب ظرفیت بالقوه کامل خود را در متن زندگی سیاسی محقق کنند.

در هر صورت، نقدی که بر اساس آن «پیروزی کاملِ جامعه همیشه نوعی «قصه کمونیستی» ارائه خواهد داد که خصلت سیاسی برجسته‌اش این است که در واقع «دستی نامرئی»، یعنی هیج‌کس بر آن حکومت می‌کند، انتقادی است که به مارکس دموکراسی ربطی ندارد. در واپسین تحلیل، تزی که در پی آن الغای دولت یعنی «تبدیل آتی حکومت سیاسی بر مردم به اداره چیزها و مدیریت فرایندهای تولید»، آن‌طور که انگلس با عبارات سن سیون تأیید می‌کند، تئوری پیش‌کمونیسی دموکراسی مارکس را ارائه نمی‌دهد.

در متن تئوری دموکراسیِ مارکس جوان، تعالی دولت، که به معنای جذب آن از سوی جامعه است، مستلزم جایگزینی زندگی سیاسی با مدیریت شبه‌خودکار تنظیم‌شده‌ی روابط انسانی نیست. به علاوه، گذار از «حکومت سیاسی بر مردم» به «مدیریت فرایندهای تولید» می‌تواند متضمن ابقای بوروکراسی و پیروزی آگاهی واقعیت‌یافته شود، آگاهی‌ای که قطعاً با «دموکراسی حقیقی» مارکس ناسازگان است.

در مجموع، بحث من این است که برای نویسنده دست‌نوشته‌ ۱۸۴۳، زندگی سیاسی با انحلال دولت به عنوان قدرت سیاسی ادامه می‌یاد و شکوفا می‌شود. به علاوه، باید درک کنیم که «دموکراسی حقیقی» مارکس، برآمده و فرارفته از سنت جمهوری‌خواهی، نه تنها با نظرات ابزارگرایانه در مورد دولت مخالف است بلکه هم‌چنین نظرات آرمان‌شهری پوزیتیویستی و/یا تکنوکراتیک نسبت به جامعه‌ای را که در آن سیاست زائد شده خواهد بود، برای همیشه طرد خواهد کرد.

بدون‌شک، از آن‌جا که مبارزه علیه هر شکل از انقیاد اجتماعی و فرهنگی هرگز به پایان نمی‌رسد ،‌زیست سیاسی ـ حتی در چارچوب «دموکراسی حقیقی» ـ نمی‌تواند به عنوان یک زندگی شاد تصور شود. با این حال، تا زمانی که «دموکراسی حقیقی» حاکی از جماعتی خودبنیاد و خودگردان باشد، طلیعه فلسفی دفاع آینده مارکس از کمونیسم به عنوان جامعه‌ای بی‌طبقه و بی‌دولت را فراهم می‌آورد.

مارکس جوان در برابر تصور اجمالی از دموکراسی به عنوان مرحله‌ای در گذار مکانیکی از نظم بورژوایی به نظم پسا‌بورژوایی، دموکراسی را به عنوان استعلای دیالکتیکی وضعیت اجتماعی سیاسی موجود می‌بیند. همان لحظه‌ای که «دموکراسی حقیقی» دولت را ملغی می‌کند،‌آن مکانیسم ناآزادی و نا‌برابری، همان لحظه‌ای است که سیاست را به عنوان هنر عالیِ شکل‌بخشی به روابط انسانی نوین حفظ می‌کند و متحول می‌سازد. سیاست برای رهایی از خفقان دولت مرده یا زائد نیست. کاملاً برعکس: سیاست انسانیت را جوان می‌سازد و به او مدد می‌رساند تا به «انجمن آزاد انسان‌های اخلاقی» تبدیل شود.

در حالی‌ که به پایان این مطالعه در باره تئوری پیش‌کمونیستی دموکراسی مارکس، و به ویژه «دموکراسی حقیقی»، نزدیک می‌شویم، یادآوری تمایز ارسطویی بین پوی‌ئسیس (تولید، ‌سازندگی) و پراکسیس (عمل) مفید است، زیرا سیاست ـ حتی در معنای وسیع این کلمه ـ معمولاً «شیوه ساخت» را توصیف می‌کند. در این زمینه، قانون‌گذاری، یک کارکرد سیاسی عالی، یک پوئسیس باقی می‌ماند ـ یعنی هنر ساخت آثار متنوع برای حفاظت و نظم زندگی پالیس.

اکنون در موقعیتی هستم تا بحث کنم که تئوری مارکسی «دموکراسی حقیقی» است که به خودی خود محدوده‌ی مشخصی را نشان می‌دهد که در آن سیاست، این علم پوئسیس (علم تولید)، این علم معماری (علم حکومت)، با هدفش که شادی و خودکفایی شهروندان پالیس است، گرایش می‌یابد که به پراکسیس تبدیل شود. در قلمروی «دموکراسی حقیقی» مارکسی، و در حالی که تمایز بین عمومی و خصوصی استعلا می‌یابد، سیاست ‌که از پوئسیس به پراکسیس بدل می‌شود نقصان نمی‌یابد و مختصر نمی‌شود، بلکه به جهانی چند‌وجهی و رنگارنگ بسط می‌یابد و به جماعتِ مدام نوساخت‌شونده زندگی می‌بخشد. بدین قرار، خود دموکراسی، «دموکراسی حقیقی»، نه به عنوان شغل اعمال قدرت یا نه به عنوان شغل حکومت، بلکه به عنوان هنر زیست سیاسی – هنر عالی، سربرمی‌آورد، زیرا گرایش می‌یابد تا «عالی‌ترین خیر»، شادی پالیس و شهروندانش را محقق کند.

با این وجود، اگر خود مارکس در نقطه اوج تحلیل خود، درست قبل از رویارویی با چالش نظری و عملی کمونیسم، تقاضای «دموکراسی حقیقی» را مطرح می‌کند، ارزش آن را دارد که در نهایت تامل کنیم که پویایی سیاسی جوامع سرمایه‌داری ما چگونه توسعه می‌یابد. در واقع، دموکراسی‌های پارلمانی‌ به اصطلاح بورژوایی درست در جهت مخالف آن‌چه مارکس نشان داد حرکت می‌کنند و در واقع، دموکراسی‌های پارلمانی به اصطلاح بورژوایی دقیقاً در جهت مخالف آنچه مارکس و کار انتقادی او به عنوان یک امکان نشان می‌دهند حرکت می‌کنند: جامعه مدنی با ضعیف‌تر و ضعیف‌تر شدن حوزه عمومی قوی‌تر می‌شود و همه ما را به سوی دنیایی از روابط عینیت‌یافته‌ای سوق می‌دهد که در ظاهر، کثرت گرایانه است اما اساساً تک بعدی است.

مارکس با در نظر گرفتن این تناقض و پرداختن به آن ثابت کرد که نه تنها در دوران خود، بلکه در دوران ما نیز یک منتقد رادیکال است. با این حال، فاصله بین جست‌وجوی «دموکراسی حقیقی» ـ چالش مارکس با قدرت‌های زمان خود ـ و دموکراسی‌های جعلی زمانه و جهان ما به این معناست که آن‌چه ما به آن نیاز داریم تنها یک نظریه نیست، بلکه جنبش واقعی است:

کمونیسم برای ما موقعیتی نیست که قرار است ایجاد شود، آرمانی که واقعیت [باید] خود را با آن تطبیق دهد. ما کمونیسم را جنبش واقعی می نامیم که وضعیت کنونی اشیا را منسوخ می کند. شرایط این جنبش ناشی از فرض فعلی موجود است.

در هر حال، من این‌جا از سوی مارکس کمونیست صحبت نمی‌کنم. در مطالعه جدید و مستقل پیرامون این موضوع، مارکس را در پاریس، جایی که تصمیم می‌گیرد به آرمان کمونیستی متعهد شود، دنبال خواهم کرد.

در حال حاضر، که به مارکس دموکراسی به‌درود می‌گویم، احساس می کنم که اعتبار طرح و فرضیه تحقیق خود را تقویت کرده‌ام. دفاع انتقادی مارکس از «دموکراسی حقیقی»، آن‌طور که در این کتاب بحث ‌شد، و از کمون پاریس، که تمرکز جلد آتی را تشکیل می‌دهد، «لحظه‌هایی» در یک فرآیند فکری واحد، هرچند نه خطی، هستند. در نقطه عطف دیالکتیکِ دموکراسیْ‌کمونیسم، «دموکراسی حقیقی»، به عنوان مقدمه‌ای برای کمونیسم، نه تنها موفق شد بر افق‌های اجتماعی و فرهنگی تعیین سرنوشت که مارکس دموکرات با ارجاع به جهان معاصر خود باز کرده بود، نور بتاباند، بلکه ثابت کرد برای یک پروژه استراتژیک رهایی اجتماعی در زمان ما نیز عمیقاً اثرگذار و ارزشمند است.


پذيرش | تماس | نقشه‌ى سايت | | آمار سايت | بازديد كنندگان : 209 / 629309

 پيگيرى فعاليت سايت fa   پيگيرى فعاليت سايت کتاب کادرها   ?

سايت با اسپيپ درست شده است 3.0.17 + AHUNTSIC

Creative Commons License